چگونه آمریکا به بزرگترین دشمن خود تبدیل شد؟
سیاسی
بزرگنمايي:
پیام سپاهان - اکو ایران /متن پیش رو در اکو ایران منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
آمریکا کشوری ثروتمند و قدرتمند با موقعیت جغرافیایی مطلوب است، بنابراین هیچ بازیگر خارجی نمیتواند به اندازه خود آمریکاییها به این کشور آسیب بزند.
استفان والت-فارن پالیسی| کسانی که در حوزه سیاست خارجی و امنیت بینالمللی کار میکنند، معمولاً بر تهدیدهای خارجی تمرکز دارند و به این فکر میکنند که چگونه میتوان این تهدیدها را به حداقل رساند، بازداشت یا شکست داد. اما اخیراً، به دلایلی نامشخص، بیشتر به این موضوع فکر کردهام که چگونه کشورها گاهی خودشان بهطور داوطلبانه مسیرهای نادرستی را انتخاب میکنند و رهبران آنها یا نمیتوانند یا نمیخواهند مسیرشان را تغییر دهند، تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده است.
بدیهی است که کشورها دلایل موجهی برای نگرانی از دشمنان خارجی دارند. نادیده گرفتن تهدیدهای خارجی و ناتوانی در واکنش مناسب به آنها میتواند عواقب فاجعهباری داشته باشد. یکی از خطرات، سهلانگاری و عدم توجه به تهدیدها است، اما واکنش بیش از حد به تهدیدهای خارجی و ورود به جنگهای غیرضروری نیز هزینههای سنگینی در پی دارد، همانطور که آلمان و ژاپن در جنگ جهانی دوم، ایالات متحده در عراق، و روسیه در اوکراین بهای آن را پرداختهاند. بنابراین، جای تعجب ندارد که افرادی مانند من توجه زیادی به ارزیابی مشکلات بینالمللی و ارائه راهحلهای مختلف برای آنها داشته باشند.
اما سیاستهای اشتباه در حوزه امنیت ملی و سیاست خارجی تنها راهی نیست که کشورها از طریق آن به بحران دچار میشوند.
رهبری ناپایدار و خودرأی مائو تسهتونگ در چین کمونیستی، توسعه اقتصادی این کشور را تقریباً 40 سال متوقف کرد. سیاستهای فاجعهباری مانند جهش بزرگ به جلو در سال 1958 و انقلاب فرهنگی در دهه 1960 باعث میلیونها مرگ غیرضروری شد و چین را بسیار فقیرتر و ضعیفتر از آنچه میتوانست باشد، باقی گذاشت.
اشتراکیسازی کشاورزی که توسط ژوزف استالین تحمیل شد، اثرات مشابهی در اتحاد جماهیر شوروی داشت. برنامه «زمینهای بکر» نیکیتا خروشچف در دهه 1950 نیز یک شکست بزرگ بود.
آرژانتین در آغاز قرن بیستم یکی از ثروتمندترین کشورها بود و دوازدهمین درآمد سرانه بالای جهان را داشت. اما دههها ناکارآمدی سیاسی و تصمیمات اقتصادی اشتباه باعث شد که این کشور بارها دچار بحرانهای اقتصادی شدید شود.
ونزوئلا زمانی ثروتمندترین کشور آمریکای جنوبی بود، اما رهبری بیکفایت تحت هوگو چاوز و نیکلاس مادورو اقتصاد این کشور را ویران کرد و میلیونها نفر را مجبور به فرار از کشور کرد.
در هیچیک از این موارد، دشمنان خارجی عامل اصلی این فاجعهها نبودند. تمام مسئولیت این بحرانها بر دوش رهبرانی است که قدرت را در اختیار داشتند و مسیرهای اشتباهی را انتخاب کردند.
به همین ترتیب، به سختی میتوان استدلال کرد که هیچ دشمن خارجی به اندازه خود ایالات متحده به این کشور آسیب رسانده باشد.
از نظر تلفات انسانی، جنگ داخلی آمریکا همچنان پرهزینهترین درگیری در تاریخ این کشور است. القاعده در حملات 11 سپتامبر 2001 نزدیک به 3000 نفر را کشت و میلیاردها دلار خسارت مالی به بار آورد، اما جنگ جهانی علیه تروریسم که پس از آن آغاز شد، جانهای بسیار بیشتری از آمریکاییها را گرفت و هزینههای مالی به مراتب عظیمتری را تحمیل کرد.
بیش از یک میلیون آمریکایی از سال 1990 تاکنون بر اثر خشونتهای مسلحانه کشته شدهاند—عددی بسیار بالاتر از هر کشور پیشرفته دیگری—و این آمار تنها نتیجه سیاستهای داخلی آمریکا است. بحران مواد مخدر که حداقل 500000 نفر را به کام مرگ کشاند، عمدتاً نتیجه طمع شرکتهای دارویی بود، و بحران فنتانیل که اکنون جان بسیاری را میگیرد، بیشتر ناشی از نگرش دیرینهای است که سوءمصرف مواد مخدر را نه به عنوان یک معضل بهداشتی، بلکه به عنوان جنگی علیه مجرمان خارجی در نظر میگیرد.
هیچ قدرت خارجی، آمریکا را مجبور نکرد که از ورود زودهنگام چین به سازمان تجارت جهانی حمایت کند، یا صنایع مالی را تا حدی از مقررات آزاد کند که یک بحران اقتصادی اجتنابناپذیر شود. همچنین، دشمنان خارجی مسئول هیجانزدگیهای افراطی بازار رمزارزها نیستند، که ممکن است بحران بعدی را رقم بزند.
اما چرا آمریکا به خودش آسیب میزند؟
این وضعیت چندان هم تعجبآور نیست. آمریکا کشوری ثروتمند و قدرتمند با موقعیت جغرافیایی مطلوب است، بنابراین هیچ بازیگر خارجی نمیتواند به اندازه خود آمریکاییها به این کشور آسیب بزند. پس، سوال واضح این است: چه شرایطی احتمال این را افزایش میدهد که رهبران آمریکا «به پای خودشان شلیک کنند؟»
یکی از بهترین راهنماها برای درک این مسئله، کتاب «دیدن همچون یک دولت» از جیمز اسکات است. این کتاب مجموعهای از سیاستهای فاجعهبار را بررسی میکند که کشورها کاملاً به ابتکار خودشان اتخاذ کردند، در حالی که گمان میکردند این سیاستها نتایج مثبت و چشمگیری به دنبال خواهد داشت.
اسکات استدلال میکند که این اشتباهات عظیم سیاستگذاری ناشی از دو عامل اصلی بود:
قدرت کنترلنشده: رهبران این کشورها آزاد بودند که هر کاری که میخواهند انجام دهند، بدون آنکه نهادهای قویای وجود داشته باشد که بتوانند آنها را مجبور به اصلاح اشتباهاتشان کنند.
ایدئولوژیهای قدرتمند «مدرنیسم افراطی»: این رهبران جهانبینیهایی داشتند که مدعی بود بر پایه عقلانیت و یا نوعی علم کاذب استوار است. مارکسیسم-لنینیسم که استالین و مائو را هدایت میکرد، نمونهای از این تفکر است، زیرا ادعا میکرد که «تنها راهحل واقعی» برای مشکلات جامعه را در اختیار دارد.
ترکیب این دو عامل، رهبرانی را به وجود میآورد که بیش از حد به خود مطمئن هستند، جزئیات را نادیده میگیرند، به شرایط محلی بیاعتنا هستند و در برابر فشارهای اصلاحی ایمن میمانند. در چنین شرایطی، دولتها میتوانند آسیبهای گسترده و ماندگاری وارد کنند، بدون آنکه حتی کاملاً از پیامدهای اقدامات خود آگاه باشند.
حالا این پرسش مطرح میشود: بینشهای جیمز اسکات چه چیزی را درباره وقایعی که امروز در آمریکا در حال وقوع است، نشان میدهند؟ آیا رهبران ایالات متحده به دلیل قدرت کنترلنشده و باورهای ایدئولوژیک خود، در مسیری قرار گرفتهاند که میتواند کشور را به بحرانهای داخلی و بینالمللی عمیقتری بکشاند؟
هیچ چیز خوبی در انتظار نیست. اکنون کاملاً آشکار شده است که دونالد ترامپ خواهان قدرت اجرایی بدون کنترل و نظارت است، و نه کنگره و نه سنا به نظر نمیرسد که مایل یا قادر به مقاومت در برابر تلاشهای دولت برای غصب قدرتی باشند که قانون اساسی به کنگره واگذار کرده است.
تأیید وزرای فاقد صلاحیت نگرانکننده است، اما واگذاری کنترل بر بودجه دولتی حتی بدتر از آن است.
آیا دادگاهها مانع این روند خواهند شد؟
شاید، اما اکثریت قضات دیوان عالی طرفدار گسترش قدرت قوه مجریه هستند، و به نظر نمیرسد که این دادگاه قصد کند کردن سرعت ترامپ را داشته باشد. و حتی اگر دادگاهها سعی کنند او را متوقف کنند، چه خواهد شد؟
تصور کنید که دادگاه علیه دولت ترامپ در یک پرونده مهم حکم دهد، اما ترامپ به مقامات منصوب خود دستور دهد که این حکم را نادیده بگیرند و دستورات او را اجرا کنند. برخی از مقامات حرفهای دولتی ممکن است از اطاعت خودداری کنند، اما آنها بهراحتی میتوانند تعلیق شوند یا از کار برکنار شوند. اگر افبیآی، وزارت دادگستری، سرویس مخفی، مارشالهای فدرال و ارتش از رئیسجمهور اطاعت کنند، جان رابرتز، النا کیگان، یا هر قاضی دیگری چه اقدامی میتوانند انجام دهند؟ بهخصوص اگر مقامات دولتی بدانند که ترامپ در صورت بروز مشکلات حقوقی، آنها را عفو خواهد کرد؟
این دولت نه بر اساس درک محدودیتهای دانش، اجتنابناپذیری پیامدهای ناخواسته، پیچیدگیهای یک جامعه مدرن، یا نیاز به در نظر گرفتن شرایط محلی هدایت میشود (آنطور که جیمز اسکات توصیه میکرد)، بلکه بر اساس این باور هدایت میشود که آنها مانند کمونیستها، فاشیستها و سایر افراطگرایان، «تنها پاسخ درست» را در اختیار دارند.
البته، این ایدئولوژی دقیقاً همان مدرنیسم افراطی نیست که اسکات از آن سخن میگفت، زیرا ترکیبی از افراطگرایی مذهبی ملیگرایان سفیدپوست مسیحی (مانند پیت هگست) و لیبرتارینیسم تکنولوژیک سیلیکون ولی (مانند ایلان ماسک) است.
اولی عامل حمله به تنوع فرهنگی و تلاش برای بازگرداندن وضعیت زنان و اقلیتها به گذشته است.
دومی پشت پرده تخریب بیپروا نهادهای دولتی و سیاستهای عمومی قرار دارد.
هر دو گروه کاملاً متقاعد شدهاند که حق با آنهاست. یا به این دلیل که فکر میکنند اراده خدا را اجرا میکنند، یا به این دلیل که خود را «جادوگران» فناوری میبینند که قادر به کنترل آینده هستند.
آنها با ریاستجمهوری با قدرت مطلق مشکلی ندارند، زیرا آن را وسیلهای برای اجرای برنامههای آرمانشهری (و در برخی موارد، خودخواهانه) خود میبینند.
چند هفته پیش، گفتم که شاید در حال دیدن «اوج ترامپ» هستیم، و اینکه سیل فرمانهای اجرایی و پیشنهادهای عجیب دولت در نهایت در دادگاهها، کنگره، و واقعیتهای روزمره حکومتداری گیر خواهد کرد.
اما حالا مطمئن نیستم که نهادهای موجود در آمریکا بتوانند از پس این چالش برآیند.
به نظر میرسد کنگره مهر تأیید بر اقدامات ترامپ میزند.
دادگاهها کند پیش میروند.
رسانهها، رکن چهارم دموکراسی چندپاره و سرگردان هستند.
دانشگاهها و انجمنهای حرفهای تأثیرگذار در حالت تدافعی فرو رفتهاند.
تا این لحظه، «موازنههای قدرت» که در کلاسهای علوم اجتماعی دبیرستان درباره آنها خواندهایم، چندان کارآمد به نظر نمیرسند.
چه چیزی میتواند این روند را متوقف کند؟
به احتمال زیاد، رویدادهای دنیای واقعی و مقاومت مدنی سازمانیافته و غیرخشونتآمیز هستند که این تلاش را متوقف خواهند کرد.
ائتلاف فرصتطلبانه بین ملیگرایان مسیحی سفیدپوست و تکنوکراتهای سیلیکون ولی ممکن است پایدار نباشد، بهویژه اگر شرایط داخلی به هم بریزد و ترامپ به دنبال مقصر بگردد (در اینجا به تو اشاره میکنم، ایلان!).
مهمتر از همه، سیاستهایی که دولت ترامپ اکنون دنبال میکند، پیامدهای بسیار جدی و منفی برای میلیونها نفر خواهد داشت: ایالتهای جمهوریخواهی که به بودجه فدرال وابسته هستند، با کاهش منابع مالی دچار مشکل خواهند شد. بیمارستانها نیروهای خود را کاهش میدهند، خدمات اساسی به خطر میافتد، و مردم شغل خود را از دست میدهند. تحقیقات علمی آسیب خواهد دید، درست در زمانی که دانشگاهها و مؤسسات تحقیقاتی چین در حال پیشرفتهای بیسابقه هستند.
کشورهایی که زمانی متحدان مطمئن آمریکا بودند، شروع به فاصله گرفتن خواهند کرد و به دنبال بازارها و شاید متحدان جدید خواهند بود.
در نهایت، این پیامدهای واقعی خواهند بود که دولت ترامپ را به چالش میکشند نه نظارت نهادی که تاکنون ناتوان به نظر میرسد.
حتی اگر علاقه وسواسگونه ترامپ به تعرفهها هرگز بهطور کامل اجرا نشود، کسبوکارها در داخل و خارج از کشور از غیرقابلپیشبینی بودن او بیمناک خواهند بود و سعی خواهند کرد آسیبپذیری خود را کاهش دهند.
برای نگاهی هشداردهنده به مسیری که ممکن است به سمت آن در حرکت باشیم، مقاله دارون عجماوغلو، برنده جایزه نوبل، در فایننشال تایمز را بخوانید؛ تحلیلی که بیش از حد محتمل به نظر میرسد.
همانطور که جیمز اسکات و برخی دیگر از دانشمندان برجسته هشدار دادهاند، خطر قدرت کنترلنشده این است که خودکامگان ممکن است هرگز متوجه نشوند که سیاستهایشان شکست خورده است زیرا زیردستان و چاپلوسان، واقعیت را به آنها گزارش نمیدهند. و حتی اگر هم متوجه شوند، هیچکس در موقعیتی نیست که جلوی آنها را بگیرد.
هیچکس نتوانست رجب طیب اردوغان، رئیسجمهور ترکیه را از اجرای سیاستهای اقتصادی غیرمتعارف که ضربه بزرگی به اقتصاد ترکیه وارد کرد، بازدارد. در نهایت، افزایش سرسامآور تورم و واکنش بازارهای جهانی او را مجبور کرد که مسیر خود را تغییر دهد.
این شرایط، مرا بار دیگر در موقعیتی ناخوشایند قرار میدهد: اینکه امیدوار باشم اوضاع زودتر خراب شود، پیش از آنکه آسیب به دموکراسی آمریکا، اقتصاد ایالات متحده، و نهادهای علمی و پژوهشی که عامل موفقیت گذشته این کشور بودهاند، غیرقابل جبران شود.
![]()
لینک کوتاه:
https://www.payamesepahan.ir/Fa/News/942626/